loading...
amirblog
امیر بازدید : 724 چهارشنبه 27 مهر 1401 نظرات (0)

داستان کتاب بادام 

کتاب بادام در ظاهر رمان نوجوانانه به نظر می رسد اما حرف های زیادی برای بیان کردن دارد. این کتاب توضیحاتی مثل انسان عادی ، زندگی متداول و عادی بودن و تلاش کردن در جوامع شرقی که همواره قوانین سخت و یکپارچه ای داشته اند. همین موضوع محبوبیت این کتاب را برای مخاطبان دو برابر می کند.

مفهوم های خانواده و دوستی در این کتاب به خوبی بیان می شود. این کتاب مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است. کتاب بادام نوشته های روان و یکدستی دارد . مخاطب در حین خواندن خسته نمی شود.حتی باعث می شود مخاطب غرق داستان شود.

بادام داستانی از پسر نوجوانی است . او هیچ چیزی را درک نمی کند و از اختلال مادرزادی رنج می برد. نه درکی از احساسات عاشقی دارد . نه رنجی را می فهمد . نه دوستی را درک می کند و نه محبتی را می شناسد. حتی زمانی که یک قاتل به مادر و مادر بزرگش جلوی چشمش حمله می کند هیچ واکنشی نشان نمی دهد. این زندگی به او درس های بزرگی می دهد که حتی باعث تغییر زندگی گروه BTS هم شد… خرید کتاب بادام

درباره ی نویسنده کتاب بادام ون پیونگ سون :

ون پیونگ سون (متولد 1979) رمان نویس کره جنوبی است. او برنده دو جایزه ادبی شد.

این نویسنده درباره ی کتاب بادام می گوید :

امیدوارم این رمان بتواند مشوق مردم برای درک ذهن های آسیب دیده باشد . مخصوصا ذهن های جوان که ظرفیت های عظیمی در آن ها وجود داد. می دانم آرزوی بسیار بزرگی است ، با وجود این ، آرزو می کنم . کودکان در عین این که بیش ترین محبت را به دیگران ابراز می کنند، تعوقع دریافت محبت نیز دارند. همه ی ما زمانی این گونه بودیم.ادامه مطلب...

جملات برتر کتاب بادام :

+ وقتی ناراحتی و نا امیدی از کنترل آدما خارج می شه و دیگه هیچ راه حلی به ذهنشضون نمی رسه ، به سراغ افکار منفی می رن.

+ هیچ انسانی نیست که نتواند نجات پیدا کند. جز افرادی که از تلاش برای نجات دادن دیگران خسته می شوند.

+مامان بزرگ،چرا مردم به من می گن عجیب غریب؟!

_شاید چون تو خاصی.وقتی چیزی متفاوته،آدما نمی تونن تحملش کنن.

+ وقتی مردم درباره ی چیزهایی که خیلی دوست دارند صحبت می کنند، چشمانشان برق می زند.

+ مامانبزرگ گفته بود مگر از روی نعشش رد شوند تا بگذارد این عروسی سر بگیرد. مامان هم در جوابش گفته بود عشق برای آدم های بزدلی نیست که منتظر تایید دیگران باشند.

+ به قول مامانی، کتاب فروشی جایی است که ده ها هزار نویسنده ، مرده و زنده ، کنار همدیگر زنده می کنند. اما کتاب ها ساکت و خاموش اند. آن ها در سکوت خودشان باقی می مانند تا کسی بیاید و آن ها را ورق بزند.

بخشی از کتاب بادام :

بیرون پنجره، مردی چیزی را به طرف آسمان پرتاب می کرد. این مرد را قبل از این که وارد رستوران شویم، دیده بودم که آنجا کمین گرفته بود. اصلا به ظاهر کت وشلواری اش نمی آمد که در یک دستش چاقو باشد و در دست دیگرش چکش. سلاح های سردش را با چنان قدرتی در دست گرفته بود که انگار می خواست آنها را در دل دانه های برفی که بر سرش می ریزند، فرو کند. همین طور که مردم تلفن های همراهشان را در می آوردند، من میدیدم که او به گروه کر نزدیک می شود.

مرد برگشت و چشمش به مامان و مامانی افتاد و مسیرش را عوض کرد. مامانی سعی کرد مامان را دور کند، اما یک لحظه بعد، حادثه ای غیرقابل باور پیش چشم من اتفاق افتاد: چکشش را کوبید توی سر مامان، یک، دو، سه و چهار بار.

مامان روی زمین افتاد و خون به همه جا پاشید. من در شیشه ای را فشار دادم تا بیرون بیایم، اما مامانی با بدنش جلوی در را سد کرده بود و جیغ می کشید. مرد چکش را زمین انداخت و با چاقویی که در دست دیگرش بود، به هوا ضربه زد. من به در شیشه ای میکوبیدم، اما مامانی سرش را تکان می داد و خودش را سد راه کرده بود. مامانی با صدایی بریده بریده چند بار چیزی را به من گفت. مرد به طرف مامانی حمله کرد. مامانی به طرف او چرخید و غرشی کرد، اما فقط یک لحظه بود. بدن بزرگ مامانی جلوی دید من بود. خون روی شیشه ی در پاشید، قرمز، قرمزی بیشتر.

baratbooks.ir/ منبع

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 865
  • بازدید کلی : 34,543